.:: تبلیغات شما در این قسمت ::.

javahermarket

 

نظرسنجی جدید گوگل

  • ساعت: 12:38

 
غیرتت کو ای ایرانی!!!

این مطلب به هر کی میتونین بدیدو تو وبلاگتون کپی کنید.

نظرسنجی گوگل

 

 


نظرسنجی اولی گوگل تمام شد و خلیج فارس برنده شد دوباره همزمان با آغاز سال 2012 میلادی یه نظرسنجی جدید گذاشته فعلا چون ایرانیها خبر ندارن 64 به 32 به نفعه خلیجه عربه پس به لینک زیر برید و دوباره به خلیج تا ابد فارس رای بدید.

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • خنده بازار

    • ساعت: 11:36

     

                                      

     

     

    ادامه مطلب.: ادامه مطلب :.
  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • تصادف

    • ساعت: 10:25

     

    یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز

    معجزه آسایی جون سالم بدر می برن

    .

    وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه

    :آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف

    خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم

    !

    مرد با هیجان پاسخ میگه

    -

    :اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!

    بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه

    -

    :ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه

    تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم

    !

    و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده

    .

    مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه

    مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن

    .

    زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد

    .

    مرد می گه شما نمی نوشید؟

    !زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!

    -


    -


     

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • تا حالا دقت کردین؟

    • ساعت: 10:22

     

    تا حالا دقت کرده بودین تام و جری تمام مدت لخت بودن، اما وقتی میرفتن لب ساحل شلوارک پاشون میکردن؟

    !

    تا حالا دقت کردین تمام مریضا توی فیلما و سریالای ایرانی، انتهای راهرو سمت راست بستری هستن

    !

    تا حالا دقت کردین وقتی عجله نداری همه ی چراغا سبزن و راهها خلوت وقتی دیرت شده همه ی چراغا قرمزند و راهها بسته؟

    تا حالا دقت کردین هر وقت یه تیکه یخ از دستت افتاده به پاهات میخوره میره زیر یخچال

    !

    تا حالا دقت کردی مغز انسان پر کارترین جای بدنه 24 ساعت در 365 روز سال و کار میکنه فقط وقتی متوقف میشه که ما وارد سالن امتحانات میشیم

    تا حالا دقت کردی لــــــــــذتی که در خوابیدن روی جزوه هست تو خوابیدن روی تختـخواب نرم نیس

    …:

    ادامه مطلب.: ادامه مطلب :.
  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • جوان وچاقو

    • ساعت: 10:21

    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت

    :
    بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
    آری من مسلمانم
    جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
    جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
    آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
    افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
    چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
    • ساعت: 10:17

    ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟

     


    -
    بله ،شما؟
    -
    من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم .
    ... -------
    ... ...
    شماره ناشناس بعدی :
    ... -
    دوست پسر داری؟
    -
    نه نه اصلا
    -
    من دوست پسرتم ......واقعا که ...:(
    -
    عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
    -
    خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو

     

     

     

     

     

     

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • راز آفرینش انسان

    • ساعت: 9:51

     

     

    خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زم می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد.
    خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد.
    خدا میمون را آفرید و به او گفت: تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد. میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.
    و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد. انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده. و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد. و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند! و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند، و مثل خر بار می برد! و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند! و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست!رانی که تاریکی شب سر

     

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • شب امتحان در خوابگاه دختران و پسران !

    • ساعت: 9:50

    خوابـگاه دخــتـران ( شب

    )


    سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد
    .)

    شبنموا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟
    !

    لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد
    .)

    شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟


    لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود) ..

    شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟


    لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

    شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه
    . ..

    لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟
    !

    (
    در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود
    .)

    شبنم: چی شـده فرشــتـه؟
    !

    فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت
    !

    شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته
    .

    فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر
    .

    (
    و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود
    .)



    خوابــگاه پســران (شـب
    )


    سکــانـس دوم: (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود
    )

    میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم
    .

    مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه
    .

    میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد
    .

    مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟
    !

    میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره
    !!

    آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری
    ...

    مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست
    !

    در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد
    )

    میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی
    !

    رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم خورد
    !!!

    مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!! استقلال قهرمان میشه خدا می دونه که حقشه
    ...............

    و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • ماجرای استاد و شاگرد

    • ساعت: 9:40

     

    استاد : وقتی بزرگ شدی چه میکنی؟

     


    شاگرد : !
    استاد : نخیر منظورم اینه که چی میشی؟
    شاگرد : داماد!
    استاد : اوه! منظورم این است وقتی بزرگ شوی چی بدست می آوری؟
    شاگرد : زن!!
    استاد : ابله!!! وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چی میگیری؟
    شاگرد : عروسی میگیرم!
    استاد : پسرجان پدر و مادرت در آینده از تو چه میخواهند؟
    شاگرد : یک زندگی متاهلی موفق

     

    ازدواج

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • فروش اسلام

    • ساعت: 9:36

    مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد

    !
    می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
    گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
    تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!

     

  • نوشته : Arkan Moradi
  • تاریخ:چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:,
  • لینک صفحات جداگانه خود را در این قسمت قرار دهید